به نام بانی دلبستگی ها...
شنیده ام هنوز تنهایی...شنیده ام شبها تا صبح ستاره میشماری...
شنیده ام هنوز مونس جانت را نیافته ای...
شنیده ام دیگر به هیچکس نگاه هم نمیکنی...
گفته ای به تنهایی عادت کرده ای،،،
گفته ای دیگر هیچکس را نمیخواهی،،،
گفته ای از عشق سیر و از دوست داشتن بیزاری،،،
گفته ای دیگر به پابوس عشق نمیروی،،،
گفته ای همه چیز را فراموش کرده ودل به زندگی سپرده ای،،،
گفته ای!
گفته ای!
گفته ای!
چرا از من چیزی نگفتی؟
چرا نمی شنوم ازمن بگویی؟
نکند اینها را گفته ای که بدانم دیگر جایی کنارت ندارم!
نکند اینها را گفته ای که بدانم دیگر باید برگردم...
یعنی تمام میشود خاطراتمان؟
یعنی به پایان میرسد لحظه های خوش کنار هم بودنمان؟
یعنی قرار است تو بی خبر از من و من از تو بی خبرتر هرکدام در گوشه ای تنها زندگی کنیم؟
دیذر مرا نمیخواهی؟
دیگر صدای نفس هایم به تو آرامش نمیدهد؟
دیگر از لالایی های شبم نمیخواهی مست بخوابی؟
دیگر به پابوس عشق دیرینه ام نمی آیی؟
دیگر بهار را برایم به ارمغان نمی آوری؟؟؟
بگو!
بگو کجای زندگیت مرا گم کردی؟
بگو چگونه توانستی اینقدر راحت تنهایی ام را به رخم بکشی؟
بگو چه شد که از عشق و دوست داشتنم بیزار شدی؟
چرا برایت بی معنا شدم؟
چرا دیگر نمی گویی که من تنها معجزه ی زندگیت بودم؟؟؟
تنها و خسته ودل شکسته به کدامین سو سفر کنم؟
به کجا بروم که نشان عشق تو در آن سرزمین نباشد؟
تو نمیدانی که یاد و خاطراتت در همه جا همراه من است!
تو نمیدانی که دلم دلتنگ چشمان توست!
تو نمیدانی که از عشق تو سرشارم که من هر لحظه تو را کم دارم!!!
بگو!
لااقل از جدایی،
از غصه!
از تنهایی!
از شکست!
بگو...
بگو میروی یا میمانی؟
چرا میان حرف هایت ار عشقی تبره چیزی نگفته ای؟
چرا نگفتی میخواهی قلبت را به دیگری بسپاری؟
چرا از یار رقیب چیزی نگفتی؟
مرا غریبه فرض کردی؟
آری شاید یگر مرا نمیشناسی که هم صحبت دلت نیستم
که همدرده غصه هایت احساسم نمی کنی...
نمیدانم من جا زدم یا تو از من نفرت زده ای؟
من خطاکارم یا...
نمیدانم شاید تو دیگر مرا نمیخواهی...
تنها میدانم که تمام لحظاتم را به التماس چشمانت می
نشینم تا پاسخی گویی به پرسش هایی که مدتهاست بی پاسخ مانده...
نظرات شما عزیزان: